ساعت 9:54-روز کذشته با خود عهد کردم بعد از طهر ها به خواب مرگ فرو نروم تا بی خوابی های شبم را اهرم فشاری باشد و کوتاه ایند از عذاب من ...
دیشب اولین شب بعد عهدم بود , از هر روز بهتر بود, ساعت خوابم از 2:30 هر شب چیزی حدود یک ساعت کم شد و تقریبا ساعت های 1:30 بود که ....
مهمان داشتم , طبق عادتم هروقت میهمان کسی می شوم یا کسی به میهمانی می اید بالاجبار باید خواب و بیداریم را با وی هماهنگ کنم , و از انجایی که تا به این زمان میهمان سحر خیز به پستم نخورده همواره تا ساعت 9 می بایست پا به پای ان ها بخوابم که البته نمی توانم...
داشتم می گفتم , بی خوابی شبانه ام حدود یک ساعت کم تر شد و بر بی اعصابی روزانه ام افزود .دوست دارم داستانی بنویسم .. یا نه شعری ... اهنگی ... سرودی ...بخوانم ... گمان دارم ناخوشی هایم را از من می ستانند و با خود به قعر فراموشی می برند.
اما صد حیف نه نویسنده ی خوبیم نه شاعر و نه خواننده .....