نقطه سرخط

تلفیق دنیای مجازی ,علوم ,احساسات و تجربیات

نقطه سرخط

تلفیق دنیای مجازی ,علوم ,احساسات و تجربیات

مشوش استــ حــالم
خیــال رفتــنـ دارمـ

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

25- مهر-9:38

ادینه روز ...

هوا بارانی و دلگیر

و دلی گیر

در گیر خیالاتی که خود وجودی هم در ماورای وجودش علت را نمی داند

نمی فهمد چرا باید چنین سرخورده بود از روز های زیبای خدا و هوایی که می توان با ان

تمـــــام فلسفه ی عشق تجربه کرد ....

فهمید ....

و باور کرد .

اشفته حال است ذهنم .

اشفته ...

اشتباه نکنید

نه دلبسته کسی است و نه پایبند کسی ...

ذهن است و امپراتور وجود ادمی 

گاه که نه

بیشتر وقت اینگونه می پسندد

دوست دارد اشفته باشد .

اما من می گویم

یا ذهن مریض است یا قلب .

می زنم تیر..

می زنم تیر به رگبار خیالاتی خود

تا خیالم زخیالات خود اسان گردد

راهب رفته به دیرم , بخیال سودا

شاید این درد برایم کمی ارزان گردد

چند شنبه - 23 مهر- 9:45

ساعت 9:54-روز کذشته با خود عهد کردم بعد از طهر ها به خواب مرگ فرو نروم تا بی خوابی های شبم را اهرم فشاری باشد و کوتاه ایند از عذاب من ...

دیشب اولین شب بعد عهدم بود , از هر روز بهتر بود, ساعت خوابم از 2:30 هر شب چیزی حدود یک ساعت کم شد و تقریبا ساعت های 1:30 بود که ....

مهمان داشتم , طبق عادتم هروقت میهمان کسی می شوم یا کسی به میهمانی می اید بالاجبار باید خواب و بیداریم را با وی هماهنگ کنم , و از انجایی که تا به این زمان میهمان سحر خیز به پستم نخورده همواره تا ساعت 9 می بایست پا به پای ان ها بخوابم که البته نمی توانم...

داشتم می گفتم , بی خوابی شبانه ام حدود یک ساعت کم تر شد و بر بی اعصابی روزانه ام افزود .دوست دارم داستانی بنویسم .. یا نه شعری ... اهنگی ... سرودی ...بخوانم ... گمان دارم ناخوشی هایم را از من می ستانند و با خود به قعر فراموشی می برند.

اما صد حیف نه نویسنده ی خوبیم نه شاعر و نه خواننده .....

چند شنبه - 13 مهر -22:13

شب خوبی بود. من بودم به همراه عده ای یاران. نشسته بر پای بساطی و نظاره گره رقص گروهی کرمانچ به نوازندگی نعمت زنبیل باف و دیگر کسی که چه بسا صدایی بهتر از نعمت خودمان داست و بهتر تر می خواند. کمی از شب گذشته بود و نه خیلی .

من بر کلبه ی محقر خود و بر دیوار تکیه بودم و بزرگ یارانمان جون من در سمت چپ من لم داده بود . یکی یکی امدند و به موازات و دیگری که جایی برایش نبود و به دست یک لیوان چایی داشت بر روبروی ما نشست . مدتی تعریف و تمجید عروسی غریبه ای کردیم و مراسم رقص انان به سرانجام رسید . یکی یک شروع به رفتن کردند.

چون اخرین انها از در خارج شد تنهایی در نهایت شدت تا مغز استخوانم را سوزاند.دلم گرفت .واژه ها قطار قطار از ذهنم گذشتند تا با خودم زمزمه شان کنم .گمان کردم شاید با نوشتن شان یادی از دلتنگی هایم در شب های خوشی خود داشته باشم . اما هزار حیف هم اکنون که قصد نوشتن دارم میدانم چه بر ذهنم گذشته و چه چیزی خیال نوشته شدن کرده بود.

فقط می دانم ردیفی از کلمات بود که هر کدام تعلق به کاروانی جدا داشتند . و کنار هم تنهایی را معنی می کردند .